آرمین جونی آرمین جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

❤ پسمل مامی ❤

یه سری حرف و عکس از هفت ماهگی

آرمین جونم بلاخره بعد از 5 روز تب و لرز خدارو شکرخوب شدی پسرم ببخش مامان نمیشه بیام اینجا بنویسم واست اخه وقت نمیشه و همش دارم به تو میرسم گلم همین الانم که دارم واست مینویسم هی باید بیام دنبالت ببینم داری چیکار میکنی اخه چند وقت یاد گرفتی با روروک گاز بدی و هر جا دلت میخواد بری و کلی کارای جدید یاد گرفتی که ایشالا زود میام و مینویسم یه چند تا عکس از هفتمین ماه زندگیت میزارم   اینجا واسه اولین بار بود که پاتو اوردی بالا و خوردی آرمین متفکر اینجا هم رفته بودیم باغ بیرون شهر و یه موتور اونجا بود منم سوارت کردم کلی کیف کرده بودی آرمین خبیث میشود خخخخ اینجا هم پارک نزدیک خونمونه ...
15 اسفند 1391

واکسن 6 ماهگی

میدونم اینجا واسه خاطرات خوبته مامان جون ولی چند وقته پستام همش از مریضی و ناراحتیت هست خودمم دیگه نمیدونم چیکار کنم از هر مریضی خلاص میشی یه چیز دیگه شروع میشه بعد از سرماخوردگیت سرفه هات قطع نمیشد رفتیم دکتر گفتش الرژی داری و خلاصه دارو داد خوب شدی بعدد از هشت روز تاخیر شنبه رفتیم واسه واکسن وزیاد گریه نکردی اما تبت 39.5 درجه بود تا دیشب که رفتیم دکتر و معلوم شد گلوت چرک کرده نصف شب حالت خیلی بد شد و رفتیم بیمارستان اخه تبت پاییین نمیومد دارو هم اصلا نمیخوری و فقط بالا میاری نمیدونم دیگه چی بگم و چیکار کنم فقط امیدم به تو هست خدا جون کمکم کن
1 اسفند 1391

نیم سالگی ❤

مرد من 6 ماهگیت مبارک وای که چقدر بزرگ شدی مامان الهی دورت بگردم کلی کار یاد گرفتی مثل قل خوردن،نشستن و کلی شیطونیای دیگه ایشالا عروسیت ننه ...
20 بهمن 1391

سرما خوردگی و تب و درد لثه و بیقراری و اصن یه وضی

وای که این چند روز چقدر اذیت شدی چند شب پیش رفتیم عیادت عمو اخه تصادف کرده و اونجا خیلی شلوغ بوود و بغل همه یه دور چلونده شدی و سرما خوردی خوووووووو لامصبا چه کاریهههههههه نمیشه محبتتونو یه جور دیگه نشون بدین نه با ماچ خلاصه اینکه تب کردی 39/3 درجه و مثل گلوله اتیش بودی تا صبح پاشویت کردم تا خوب شدی الانم دارو داری میخوری و لثه هاتم درد میکنه و همششششششششششششششش گریه میکنی و بهونه میگیری امیدوارم هر چه زودتر این دندونات در بیاد تا راحت شی ...
8 بهمن 1391

اعتراف

از بعد از اون اتفاقی که افتاد واست عشقم بهت صد برابر شد مثل یه شوک بود و فهمیدم یک ثانیه بدون تو نمیتونم میمیرم... دیگه هیچ وقت نمیخوام مریضی و ناراحتی و گریه ات رو ببینم من بعد از دوران حاملگی و زایمان و این پنج ماه تازه اون روز فهمیدم مادر بودن یعنی چی وقتی تو بغلم بودی و با هم گریه میکردیم نمیدونم چرا همش فکر میکنم برات کم میزارم یا مامان خوبی نیستم اما بخدا تمام تلاشمو تا الان کردم که بهترین باشم برات ولی بازم این احساس و دارم وقتی به اینده فکر میکنم تنم میلرزه از اینکه نتونم مامان خوبی باشم از اینکه نتونم خوشبختت کنم و هزار تا چیز دیگه شب که میشه همش مرور میکنم که در طول روز باهات چجوری بودم و هی غصه میخورم که ک...
1 بهمن 1391

آرمین و آلرژی

چند روز پیش رفتیم دکتر و مشخص شد که آلرژی غذایی داری و حالا حالاها باید فقط حریره برنج و سوپ خیلی ساده بخوری و تخم مرغ و شیر و گندوم وماهی و .... نخوری خیلی ناراحتم ولی بازم خدا رو شکر خیلی میترسم که دوباره اونجوری نشی هنوز تو ذهنمه که چجوری شدی خدایا خودت کمک کن ...
29 دی 1391