آرمین جونی آرمین جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

❤ پسمل مامی ❤

شکرت !

1391/10/25 2:47
نویسنده : mumy
816 بازدید
اشتراک گذاری

خدا تورو به من دوباره بخشید مامان

دیروز عصر میخواستم بهت برای اولین بار بیسکوییت مادر بدم مثل همیشه گذاشتمت تو روروک و نصف بیسکویت رو با اب قاطی کردم و بهت دادم خیلی هم دوست داشتی و بابا میگفت بهش بیشتر بده اما من ترسیدم و همون یک قاشق و دادم...

رفتم ظرفتو بذارم تو اشپزخونه از دور دیدم دور دهنت قرمز شده فکر کردم خیال برم داشته تا اینکه بابا از تو روروک برداشتت و گفت دور دهنش قرمز شده و من سریع با اب شستمش و زنگ زدم به حلیمه(همسایمون) اون اومد نگاه کرد گفت حساسیته ببرش دکتر و من داشتم زنگ میزدم به دکتر اصلا یادم نبود که روز تعطیلیه

یهو تو شروع کردی به جیغ زدن و گریه کردن که دیدم چشمات داره پف میکنه داشتم سکته میکردم دوباره زنگ زدم به همسایمون و اون اومد و منم با تو گریه میکردم اون شماره دکترو میگرفت و هیچ جا جواب نمیدادن تصمیم گرفتم ببرمت بیمارستان سریع سوار ماشین شدیم تو راه یهو یادم اومد که بچه ی یکی از دوستای بابا حساسیت به گندم داشت و به بابا گفتم از اون بپرسه و بابایی زنگ زد و ادرس یه درمونگاه و داد که خداروشکر نزدیک بود و خلوت تا رفتیم دکتر گذاشتت رو تخت و صدای قلبتو گوش داد دیگه کل صورتت پف کرده بود و کل بدنت هم ریخته بود بیرون و نمیتونستی نفس بکشی دکتر بهت سریع دو تا امپول زد الهی بمیرم از گریه داشتی غش میکردی و منم باهات گریه میکردم هیچچچچچچچچچچچچچچچچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره ...

امپولو که زد سریع چند بار اسپری زد داخل دهنتت و گفت صورتتو با اب سرد بشوریم و منم با گریه صورتتو میشستم و راه میبردمت  تا اینکه هق هق کنان تو بغلم خوابیدی بمیرم برات

چند دقیقه ای گذشت و دکتر گفت خطر رفع شده میتونید برید من از ترس به صورتت نگاه نمیکردم بابایی هم خیلی ترسیده بود

چند ساعت بعد کل ورمات خوابید خدا رو شکر و دونه ها هم از بین رفت ولی امروز کلا ساکت بودی و اصلا مثل هر روز نخندیدی

خیلی ناراحتم مامان تو دلم اشوبه

فردا قراره بریم دکتر که مشخص بشه حساسیتت به چیه

بازم شکرت خدا شکرت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

سپید(مامان یونا)
25 دی 91 9:56
آخییی عزیز دلم آرمینمممم....فدات شم خاله که انقدر ناراحتی کشیدی حال مامانتم کاملا درک میکنم...لعنت به این حساسیتها.
همیشه شاد باشی گلم


مرسی خاله جون
میرزا کوچک خان
25 دی 91 12:49
الهی... قربون پسری... عیب نداره... مهم اینه که زود بهش رسیدی عزیزم... خدا رو شکر که کم بهش دادی.... خیلی بچه داری سخته.... بازم خدا رو شکر که حواستون بود و خدا کمک کرد...


پریسان
25 دی 91 16:42
وای آرزو جون خیلی ناراحت شدم
آرزو جون ماشالله پسر گلت خیلی نازه عکسای خوشگلم گذاشتی خوب چشم میخوره عزیزم تروخدا براش اسفند دود کن

ایشالله که بلا همیشه از ش بدور باشه آمـــــــــــــین


مرسی گلم
خاله مزگان(مامان گلبرگ)
25 دی 91 21:39
وای دوستم کلی اشک ریختم واسه ارمینم آخه من آرمینو خیلی دوست دارم
خیلی مواظب باش شاید چشم خورده اسفند دود کن.
از دکتر اومدی پست بزاری حتما
مار رو بی خبر نزاری


قربونت برم که اینقدر مهربونیییییییییییییییییییییییی
نرگس
26 دی 91 8:10
وای عزیزم خیلی بهت سخت گذشته . خداروشکر که بخیر گذشت.آدم نمیدونه باید چیکار کنه. بازم خداروشکر که زودی بردیش دکتر.


مامان دنیز
26 دی 91 16:48
الهی بمیرم خدا رو شکر سریع بردی دکتر .. الان ارمین جونم چطوره؟ نگران شدم


خدا نکنهههههههه
مامان آویسا
27 دی 91 18:25
وای عزیزم من که دارم میخونم تنم داره میلرزه تو خودت چی کشیدی عزیزم
خدارو شکر که زود رسوندیش دکتر
خدارو شکر که حالش خوبه آخه به چی حساسیت داشته؟


الهام مامان سورنا
29 دی 91 0:30
سکته کردم آرزو
چی شد بچه؟؟ الان خوبه؟؟
خودت خوبی؟؟


مرسی عزیزم که نگرانمون بودی بووووس
مریم
29 دی 91 17:46
نازی
خدا برات حفظش کنه
وبلاگ خوشگلی داری.
میخواستم بپرسم میشه راهنماییم کنی که چطوری منم میتونم عکس های دخترم رو بذارم توی وبلاگش
آخه من بلد نیستم .
بلد نیستم چطوری آپلود کنم.
ممنون میشم
مرسی.


مرسی عزیزم
برو تو قسمت درج عکس و عکس رو انخاب کن و بعد هم اپلود کن و بعد هم درج رو بزن
نازنین (مامان پارمین)
24 بهمن 91 1:07
ای وای الهی عزیزم چی کشیدید من با خوندنش اشک تو چشام جمع شد چه برسه به خودتون توی اون لحظه . ایشالله دیگه هیچ وقت نه برای شما و نه برای مامان باباهای دیگه این لحظات پبش نیاد


مرسی گلم