اعتراف
از بعد از اون اتفاقی که افتاد واست عشقم بهت صد برابر شد مثل یه شوک بود و فهمیدم یک ثانیه بدون تو نمیتونم میمیرم...
دیگه هیچ وقت نمیخوام مریضی و ناراحتی و گریه ات رو ببینم
من بعد از دوران حاملگی و زایمان و این پنج ماه تازه اون روز فهمیدم مادر بودن یعنی چی وقتی تو بغلم بودی و با هم گریه میکردیم
نمیدونم چرا همش فکر میکنم برات کم میزارم یا مامان خوبی نیستم اما بخدا تمام تلاشمو تا الان کردم که بهترین باشم برات ولی بازم این احساس و دارم
وقتی به اینده فکر میکنم تنم میلرزه از اینکه نتونم مامان خوبی باشم از اینکه نتونم خوشبختت کنم و هزار تا چیز دیگه
شب که میشه همش مرور میکنم که در طول روز باهات چجوری بودم و هی غصه میخورم که کم گذاشتم نمیدونم چرا نمیدونم همه مامانا اینجورین یا من افسرده شدم و دیوونه
خدایا کمکم کن برای بچم بهترین باشم
خیلی خستــــــــــــــــــه ام