آخرین روزهای هشت ماهگی
سختی هاش داره روز به روز بیشتر میشه ولی امید دیدنت بهم انرژی میده و همه رو تحمل میکنم
سنگینیم ده برابر شده مخصوصا شبا وقتی از خواب پا میشم برم جیشولی کنم وای انگار که زیر پاهام بادبادک گذاشتن و خودمم شدم دویست کیلو !
گاهی یه دردهای خفیفی هم دارم که یک ثانیه بیشتر طول نمیکشه ولی وااااااااااااای که نفسمو بند میاره بعضی وقتا ته دلم خالی میشه میگم من چجوری پس میخوام درد زایمان تحمل کنم؟!
سعی میکنم بهش فکر نکنم و خودمو بزنم به بیخیالی ولی بازم میاد تو ذهنم میترسم
اعتماد به نفسمو از دست دادم از بس خپل شدم و گردحوصله ندارم به خودم برسم ...بیچاره بابایی چجوری نمیترسه از این قیافه خودم که تو اینه نگاه میکنم میترسم
خوشحال بودم که شیکمم ترک نخورده که شکوفا شدن ترکها
کلا دیگه دست دوم شدم رفت
دیشب رفتیم خونه مادر شوهری مرغ درست کرده بودن وکلی چرب بود اومدم خونه حالت تهوع و دل پیچه گرفتم انگار داشتن رخت میشستن تو معدم یاد ویارام افتادم وای چقدر بد بود... خلاصه تا صبح که نشد بخوابم از حالت تهوع تو هم اینقدر خودتو میکوبوندی به شیمکم انگاری میفهمیدی حالم خوب نیست و ساعت نه صبح که شد کلی بالا اوردم یکم بهتر شدم تونستن دو ساعت لالا کنم بیدار شدم و فکر کردم چی بخورم یهو با خودم گفتم حتما شیر گرم خوبه آدم بی تجربه از این بهتر نمیشه شیرو خوردم و دیگه افتادم رو به قبله بهتر نشدم که هیچ رخت شویی دوباره شروع شد تا عصر که بهتر شدم
دیگه چیزی نمونده به اومدنت اینا رو هم تحمل میکنم
اینم یکم از روزای سخت و شیرین من ...