آرمین جونی آرمین جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

❤ پسمل مامی ❤

زایمان شیرین ترین سختی دنیا !

1391/5/29 17:12
نویسنده : mumy
4,946 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشبه صبح دیگه تصمیممو گرفتم و راضی به امپول فشار شدم البته بعد از یه صحبت یک و نیم ساعته با یکی از دوستام که بلاخره موفق شد منو راضی کنه

اونشب تا صبح خواب به چشمام نیومد ساعت ئنج و نیم صبح خوابیدم هشت بیدار شدم وسایلمو جمع کردم و راه افتادیم تصمیم داشتم هیچکیو خبر دار نکنم و سوپرایزشون کنیم بعد از دنیا اومدنت

موقع رفتن بابایی میخواست ازم عکس بگیره به زور جلوی بغضمو گرفتم ولی تو عکس معلومه اشک تو چشام جمع شده خلاصه راه افتادیم رفتیم و زنگ بلوک زایشگاه رو زدم و گفتم مریض خانوم خدادادیم یکم منتطر شدم تا اینکه اومد و دوباره اون معاینه چندش رو انجام داد و گفت دهانه رحم سه سانت بازه اما لگنت از یه قسمت محدود هست .دنیا رو سرم خراب شد ئس چرا این همه وقت کسی چیزی نگفته بود دکترم سه بار معاینم کرده بود هر سری میگفت خوبه

حالم خیلی بد شد گفتم حالا چیکار کنم گفت بستری شو امپول فشار رو میزنیم اگه نشد سزارین میکنیم نمیتونم بهت قول بدم که طبیعی میشه وای خدا خیلی حالم گرفته شد تمام نقشه هام بهم خورد دوست داشتم اگه سزارین شدم دکتر خودم باشه اما دکتر تو اون بریمارستان نبود

اومدم بیرون به بابایی گفتم چه کنیم ؟ اونم مونده بود مثل من دلو زدیم به دریا و رفتیم کارای بستری شدن رو انجام دادیم و به مامان بزرگ (ماامان بابا) زنگ زدیم خبر دادیم بیاد که اگه یه موقع یه اتفاقی افتاد یکی باشه مامان خودم هم همون موقع زنگ زد و صدامو خواب الو کردم گفتم خوابم نمیخواستم نگران شه

وقتی داشتیم تشکیل پرونده میدادیم یهو یه درد ناجور زد تو کمرم فهمیدم درد زایمانه اخه خیلی عجیب بود انگاری ارمین خان منتظر بودی بریم زابشگاه بعد یه تکونی به خودت بدی

خلاصه کارا انجام شد و بعد از خداحافظی رفتم داخل یه لباس تنم کردن پشتش باز بود ومن هی خودمو میپوشوندم وارد سالن اصلی زایشگاه شدم ساعتو نگاه کردم ١٠ بود و ماما بهم گفت راه برو تا یه تخت خالی بشه

من یه دستم به لباسم بود و هی اب میخوردم و استرس داشتم بقیه رو نگاه میکردم میگفتم چند ساعت دیگه من هم اینجوری میشم

همه رو تختا افتاده بودن و به حال مرگ و جیغ و داد و همه جاشونم مشخص بود

بلاخره یه تخت خالی شد و شانس من روبه روی اتاق زایمان بود و در اتاق هم باز و من همه چیزو میدیدم کنارم هم یکی بود که هرچی جیغ و داد میکرد هیچکی نگاش نمیکرد و به دادش نمیرسید

بهش دقت کردم دیدم وسط دردا بیهوش میشد خیلی ترسیدم دلم میخواست گریه کنم دختر ناز دردونه مامان که امپول نمی زد از ترسش اومده بود زایمان کنه

ماما اومد و سرم و وصل کردو امپول فشار رو زد و گفت زایمان بدون درد میخوایی با خوشحالی گفتم اپیدورال ؟ گفت نه از طریق ماسک و امپول گفتم تاثیری هم داره گفت حالا خودت میبینی ازم انگشت گرفت و یه دختر جون مهربون که تو کار بیهوشی بود اومد بالای سرم و یادم داد که تو ماسک نفس بکشم و اینا ترسم کمتر شد فکر میکردم قرار نیست درد بکشم

ماما دوباره اومد دستکش دستش کرد گفت میخوام کیسه ابتو پاره کنم واااااااای که چقدر من از این قسمت میترسیدم که اصلا هم دردناک نبود

هرکاری میکرد کیسه پاره نمیشد بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن بلاخره پاره شد اصلا اب نداشت خشک شده بود

ماما رفت و من موندم و دردا

خدای من اصلا کلمه ای برای توصیف اون دردا سراغ ندارم که استفاده کنم فاصله بینشون خیلی زیاد بود و وقتی دردا میزفت اصلا انگار نه انگار من بودم که اون دردو داشتم و منتظر بعدی بودم و میترسیدم

چند دقیقه ای به همون حال بودم که اون خانوم مهربونه اومد گفت میخوام مخدرو بزنم یکمی گیج میشی زد و رفت و من سر گیجه ام شروع شدو فاصله ی دردا هی کمتر میشد و میخواستم تو ماسکه نفس بکشم جون نداشتم  هی از دستم میافتاد

به تخت کناری نگاه میکردم میدیدم هی میان معاینه اش میکنن میگن فول نشده ترس برم میداشت خدایا قراره چقدر طول بکشه

تشنه بودم بین دردا هی میخواستم بلند شم اب بخورمتا بلند میشدم انقباض بعدی میومد به زور دو قطره اب خوردم و دوباره افتادم دیگه طاقت فرسا شده بود دردام و میخواستم جیغ بکشم جون نداشتم مثل مار رو تخت میغلتیدم

دردام شدید تر میشد و فاصله بینشون کمتر میخواستم تو اون ماسکه نفس بکشم نمیشد جون نداشتم خانومه هی میومد واسم نگه میداشت میگفت نفس عمیق بکش اما نمیتونستم و انگار هیچ تاثیری جز گیج شدنم نداشت

دیگه جیغ زدنام شروع شد ولی جون واسه همونم نداشتم و تو گلوم جیغ میکشیدم هی بهم میگفتن نکن این کارو گلو درد میشی ولی نمیشد دست خودم نبود دردم که میومد حس میکرد کمرم شکسته و احساس دفع داشتم کلا نمیشه توضیحش داد

گفتم میخوام برم تو دستشویی راحت ترم ماما گفت برو ولی هنوز زور نزن

رفتم دیدم دستشویی پر خونه و بوی گند میده ولی اینقدر درد داشتم اصلا برام مهم نبود فقط میخواستم راحت شم

دردام که میگرفت دستمو میگرفت به دستشویی جلوم و فشار میدادم وقتی تموم میشد بی حال و بیحس می افتادم و خیس عرق بودم اومد بیرون و با بی حالی تموم میگفتم خانوم خدادادی بیا

تا این که اومد و دوباره معاینه کرد گفت خوبه دیگه زور رو شروع کن گفنم چند سانت گفت هشت واییییی که چقدر خوشحال شدم با خودم میگفتم دیگه تمومه

دردا میومد و من میخواستم زور بزنم اما دردم بیشتر میشد با زور زدن و ول میکردم تا اینکه دوباره معاینه شدم و دیدم دکتر رو صدا کردن که بیاد سر رو از تو لگن رد کنه از اون قسمت محدود

دکتر خیلی مهربون بود و هی میگفت زور بزن من نمیتونستم بهم گفت دارم موهای بچتو میبینم به ماما هم گفت رد شده

ساعت دو بود و ماما بهم گفت تا دو و ربع برو تو دستشویی زور بزن میبرمت اتاق زایمان کشون کشون خودمو رسوندم به دستشویی حاضر بودم همه چیمو بدم فقط تموم بشه

دیگه استراحتی بین دردا نبود و ول نمیکرد اومدم بیرون از دستشویی دیدم تخت کناریمو بردن زایمان کرد حسودی کردم که کی واسه من تموم میشه

خانوم خدادادی اومد گفت بریم اتاق زایمان جایی که من پنج سال هرکی هر کاری کرد مخمو بزنه که بچه بیارم از ترسش نمیاوردم از هیچ جایی اینقدر ترس نداشتم

لباسم از پشت پره خون بود و دیگه برام مهم نبود که همه جام داره دیده میشه و دارن نگام میکنن

رفتیم اتاق زایمان یه صندلی خیلی بلند اونجا بود گفتن برو روش زیر پام چهار پایه گذاشتن وای انگار بهم گفتن از کوه برو بالا بلاخره رفتم بالا و ماما داشت اماده میشد و به من میگفت زور بزن و من همش جیغ تو گلوم میکشیدم اصلا توان زور زدن نداشتم

تمام قدرتمو جمع میکردم زور میزدم اما هیچ خیس خیس بودم از عرق و نمیتونستم نفس بکشم هی بهم میگفتن الکی زور نزن هر وقت گفتیم زور بزن ولی نمیشد کلی تحقیق کرده بودم و تمرین واسه این قسمت اما هیچ هر کاری میکردم نمیتونستم نفس بگیرم و زور بزنم قاطی کرده بودم ماما بهم میگفت بچه ی بی حال میخوای ؟ یا میخووای سزارین شی زور بزن

هرکاری میکردم هیچ فایده ای نداشت تا این که دیدم بی حسی زدو برش رو انجام داد درد  نداشت اما حس میشد دکتر اومد گفت بچه زیاد مونده اون تو ماما گفت من دیگه جون ندارم خودت انجام بده

دکتر گفت وکیوم رو بیارین دلم ریخت بچمو میخواستن با دستگاه بکشن بیرون تمام توانم و جمع کردم زور زدم بازم هیچ 

دیگه چاریهای نبود از ترسم اصلا نگاه نمیکردم تا اخرشم ندیدم اون دستگاه چه شکلی بود فقط متوجه میشدم که  یه حالت مکش داره هی میکشیدن بیرون و هی برمیگشت ساعت سه ونیم شده بود و این درد اخر جوری بود که انگار دردهای قبلی نوازش بوده

یه نفر و انداخت رو شیکمم که فشار بده دو تا ارنجشو میذاشت رو شیکمم و فشار میداد دیگه داشتم طعم مرگ رو میچشیدم

که یه دفعه حس کردم یه چیزی ازم سر خورد اومد بیرون جون نداشتم سرمو بلند کنم ببینمش فقط شنیدم که ماما میگفت چه بند نافی دو دور دور گردنش بوده سریع گذاشتنت تو دستگاه زیر اکسیژن میخواستم ببینمت نمیشد فقط دیدم کلت پر  مو بود و عجیب غریب خیلی کشیده ترسیده بودم

تا اینکه ماما دوباره اومد یه امپول زد تو پام گفت میخوام جفت رو در بیارم دردام خیلی خفیف شده بود چند دقیقه ای طول کشید جفت اومد و دوباره فشار دادنا شروع شد من هی دست خانوم رو میگرفتم نمیذاشتم از درد

بعد از چند دقیقه تمام دردام از بین رفت انگار نه انگار من بودم اون دردا رو کشیدم سر حال و  شاد شدم و شروع کردم با ماما حرف زدن و اون داشت بخیه ها رو میزد درد داشت اما چون دیگه خیالم راحت بود میذاشتم کارشو انجام بده دوباره پاشدم نگاه کردم دیدم چند تا نینی کنار همن گفتم کدوم مال منه اوردن نشونت دادن داشتی گریه میکردی خدایا چه لحظه ای بود ولی شکل سرت منو نگران میکرد که بعدا فهمیدم به خاطر وکیوم بوده و فرداش طبیعی شد

الان که دارم مینویسم کنارم مثل فرشته ها خوابی

دوستان خواهش میکنم برا منو پسرم دعا کنید من بعد از زایمان افسردگی شدید گرفتم طوری که پنج روز نخوابیدم و اخر با ارام بخش خوابیدم  و بخیه هام باز شده و نمیدونم خوب میشه یا نه اگه بلایی سرم بیاد نمیدونم ارمین و کی نگه میداره ...

پسندها (1)

نظرات (35)

بنفشه بانو
28 مرداد 91 18:44
سلام عزیزم. وای. چقده غمگین شدم از اینکه نمیتونم این پستت رو بخونم. اما خیلی برات خوشحالم. الهی شما و نی نی و بابای نی نی سالم و تندرست باشید.
شقایق.مامان حباب
28 مرداد 91 19:30
آرمین جونی چرا اینجا رمز داره؟ پس ما چی خاله؟
نایسل جون
28 مرداد 91 19:51
بدوو بدووو رمززز ننه جونممممممم نه بابا ماااا افتخار نه نه شدنن خدا بهمون نمیده
نازنین مامان اهورا
28 مرداد 91 19:53
رمز بده لطفا...ممنون
شقایق.مامان حباب
28 مرداد 91 20:14
الهی قربونت برم چقدر زایمانت سخت بود... چشای من خیس اشکه... عزیزم دیگه راحت شدی... پسرتو بغل میکنی بازم یاد اون دردا هستی؟ راستی نگفتی قد و وزن آرمین جونی چقدر بود؟
وروجک مـــــــــــــــــــــــا
28 مرداد 91 20:34
به منم رمز بده لطفا
soli
28 مرداد 91 21:50
man az typik khatere agahi az bardari hastam nini toon kheyli zibast khoda hefzesh koneeeeh, rasti yani ma khatereh zayeman ro nabayad bekhonim? man ke nini nemyad hade aghal kash mishod khatereh shoma ro bekhonam
نسی (مامی درسا)
29 مرداد 91 12:12
سلام گلم. قدم نو رسیده مبارک. امیدوارم سالهای سال سالم و صالح زیر سایه پدر و مادر باشه. گلم اگر دوست داشتی رمزتو بده تا خاطرتو بخونم. مرسییییی
شقایق.مامان حباب
29 مرداد 91 13:59
عید فطر به شما و نینی گلتون مبارک
سحر
29 مرداد 91 14:06
میشه به منم رمز بدیییی؟ من وحشت دارم از زایماننننن
عسل
29 مرداد 91 16:14
ماشالله |سرت خیلی توپولو شده ها! جون میده واسه خوردن! راستی رمز نمیدی؟
Nazanine
29 مرداد 91 18:05
Salam azizam Eidetoon mobarak:-) wayyyyyy zaymanet cheghad sakht bude wali khoda ro shokr Armin Joon sahih o salem umad tu baghalet:-* Ba inke ye bar tajrobe zayman dashtam wali ba khundane khatere zaymanet az tars mu be tanam sikh shod:-S Rasty Khanoomi mokhader bara chi zadan?
خاله مژگان
29 مرداد 91 21:56
دوست عزیزم خیلی قشنگ اون لحظات رو توضیح دادی من 2 بار این متن و خوندم ولی هر بار اشک ریختم و از ترس قلبم داشت وای میستاد در مورد افسردگی هم اصلا نگران نباش تا 2 هفته طبیعیه ولی اگه بهتر نشدی حتما برو دکتر بهت پروزسترون میده حتما بهتر میشی. دیگه هم از این حرفای بد نزنیا . من همش به یادتم و برات دعا میکنم عزیزم
نرگس
29 مرداد 91 22:02
عزیزم بهت تبریک میگم که شجاعت داشتی و این کار سخت رو انجام دادی. من که جراتشو نداشتم. نگران هم نباش . انشاالله که مشکلی نیست و زودی خوب میشی. خودتو حسابی تقویت کن که افسرده نشی. انشاالله کوچولوتو خدا برات نگه داره.
نسی (مامان درسا)
30 مرداد 91 3:40
الهییییییییییییی. چی کشیدی. ولی خوشحالم برات که نینیت صحیح و سالمه. این فکرای منفی هم از سرت بیرون کن ایشالله که صد سال سایت بالای سر آرمین کوچولو هست فکر منفی نکن عزیزم. خیلی برات خوشحالم. دوست دارم درسای منم زود زود بیاد.
غـــزال
30 مرداد 91 12:38
آخی خاله جون خیلی سختی کشیدی ... برااتون دعا میکنم هوارتا آرمین ِ گلم رو ببوس !
وروجک مـــــــــــــــــــــــا
30 مرداد 91 16:13
الهی قربونت برم میدونم چه قدر سخت بوده یاد زایمان خودم افتادم چه روزی بود چه دردایی ولی هر چی بود گذشت و تموم شد خداروشکر کن پسرت سالمه عزیزم برا بخیه ها هم نگران نباش خوب میشه چرا این قدر خودتو اذیت میکنی از زندگی لذت ببر از بودن کنار پسرت این قدر هم به خودت تلقین نکن که افسرده ای اگه خیلی برا بخیه ها نگرانی برو پیش یه دکتر خوب ویزیت شو تا خیالت راحت بشه مواظب خودت و پسرت باش گلم تنها نمون فقط اینو بدون این روزای خوب دیگه تکرار نمیشن پسرت چشم هم بزاری بزرگ شده و حسرت این روزا به دلت میمونه انشالله سایه ات همیشه روی سر آرمین کوچولو باشه ببوسش از طرف من
مامان الی
30 مرداد 91 22:21
مبارک باشه ایشالا پاقدمه آرمین کوچولو واسه مامان و باباش خیره اخییییییییییی عزیزم اشکام در اومد خیلی اذیت شدی باز شکره خدا پسره خوشگلت سالم و سلامت بود تو رو خدا این حرفا رو نزن به خودت و نی نی فکر کن این روزا هم میگذره ایشالا که بهتر میشی تحته نظره دکترت باشی خیالت راحته دیگه پسملیت و از طرفه من ماچش کن
ترکان
31 مرداد 91 0:34
وای چقدر سخت بودهخدا رو شکر که همه چی به خیر و خوشی تموم شد
غـــزال
31 مرداد 91 12:17
خاله جون عکسـآی جدید ِ گل پسری رو بذارید دیگه
مامان محمدرهام جون
31 مرداد 91 14:19
ووووووووووووویییییییییی یاد زایمان خودم افتادم ولی به قول دکترمن بعدا"پسرامون به داشتن مامانای شجاعی مثل ما افتخارمیکنن. بخیه هات رو جدی بگیر وحتما"برو دکتر.به من یه پماد داد عالیییییییییییی بود وبخیه مجدد لازم نشد.اگه خواستی اسمشم بهت میگم.
مامان محمدرهام جون
31 مرداد 91 14:21
شاد باش واصلن به افسردگی فکرنکن تو مامان قوی ومحکمی هستی اگه بدونی من تا یک هفته بعد به خاطر زردی پسرم که خیلی بالا هم نبود چه مصیبتهایی کشیدم وحتی یک روزهم استراحت نکردم کلی روحیه میگیری.محکم باش دوستم افسردگی یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ازوجود فرشته ات لذت ببر
مامان محمدرهام جون
31 مرداد 91 14:51
لیلا
31 مرداد 91 20:26
سلاااااااااااااااام عزیز دلم . مبارکهههههههههه مبارک . به سلامتی و تندرستی انشالله . دیگه هم نبینم این حرفای بد رو بزنی هاااااااااا . البته فدای سرت مال روحیت هست . هر وقت روحیت افت کرد یه نگاه به فرشتت بنداز مطمئنم شاد شاد میشی . خدا برات حفظش کنه . آرمین مامان سرحال میخواداااااااااااااا زایمان خیلی سخته واقعا خوش به حالت که جرات کردی . واااااااااااای من سقط میکنم میمیرم . خدا قوت و خوشا به حالت . عزیزمی . بوووووووووووووووووووووس میگم مطمئنی قدش رو درست نوشتی ؟؟؟؟؟؟؟ خیلی کوچولوه که ؟؟؟؟؟؟ نینی کوچولووووووووووو
mamane Ali
31 مرداد 91 22:27
سلام عزیزم .. بازم تولد آرمین جونی رو تبریک میگم زایمان سختی داشتی عزیزم ولی هرچی بود یه روز بود و خداروشکر به سلامتی گذشت انشالله همیشه شادو سرحال باشی.. آرمین جون رو ببوس
سیندرلا
1 شهریور 91 1:05
سلام .قدم نو رسیده مباررررررررررک خسته نباشی، خانم.زایمانت سخت بوده ولی برا همه همینه. من دو تا زایمان داشتم،طبیعی. رسما تا پای مرگ رفتم و برگشتم. بعد از زایمان فشارم 21 بود روی 10. ولی خدا رو شکر اون روزا تموم شده الآن پسرم 3 سالشه. دیگه شختیا رو فراموش کردم. فقط به شیرینی هاش فکر میکنم. پسمل طلات رو ببوس. وقتی شیرش میدی برا همه اونایی که آرزوی بچه دارن دعا کن.
شقایق.مامان حباب
1 شهریور 91 22:19
آرزو جون بهتری؟ زودی بیا عکسای نینی رو برامون بذار دیگه
عمه ی اریسا کوشمولو
3 شهریور 91 23:50
بسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییار بسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییار...قشنگ نوشتی نمیدونم چی بگم انگار منم باهات زایمان کردم انشاالله روزهای خیلی خیلی خوبی در انتظار مامانو نینیش باشه بیخود نیس بهشت زیر پات عزیزم
مامان علی مرتضی
12 مهر 91 23:26
واااااااای چی کشیدی منم مث شما موقع زایمان احساس دفع داشتم ودور از چشم پرستارا میرفتم دستشویی وزور میزدم اصلا فکرشو نمیکردم مال بچه باشه بعد که پرستار فهمید دعوام کردو گفت:بچت زود رس برو رو تخت میخوای بندازیش تو دستشویی ولی خدارو صد هزار مرتبه شکر زایمان 1 ساعتم طول نکشید انگار نه انگار یه معجزه بود با وجود درد اصلا جیغ نزدم وفقط دعا میخوندم پرستارا کلی از من خوششون اومده بود چون آروم بودم البته آرمین جان از پسرم بزرگتر بوده علی مرتضی 2.750بودش وقدش 50
مامان علی مرتضی
12 مهر 91 23:41
منم همش فکر میکردم اگه بمیرم کی پسرمو بزرگ میکنه،اولا که انشالله صد سال عمر باعزت داشته باشی و سایت حالا حالاها بالا سر گل پسرت باشه،خدا بزرگتر از اونیه که در ذهن ما میگونجه وفکر همه جا رو کرده وآرمینو به دست مادری مهربان چون شما سپرده پس شما لیاقت مادر بودن رو دارین وخدای عادل هیچ وقت شما رو از نی نیتون جدا نمیکنه چون قرار نیست همچین اتفاقی بیفته،افسردگی هم باید بهش غلبه کنید بیشتر مال مشکلاتیه که کشیدید وانشالله میگذره ،راستش من بیشتر ناراحتیم مال این بود که پسرم با کمترین امکانات بزرگ شد باور کن عید به عید توی لباس خریدن براش میموندم عاشق این بودم که توی دوران بارداریم برم توی مغازه ی سیسمونی وبدون دغدغه ی پولی براش چیزی بخرم گرونترین کفشی که براش خریدم 5 تومن بوده،به خاطره درد کمرم نیاز زیادی به کالسکه داشتم با پول عیدیش تونستم یه کالسکه ی 60 تومنی براش بگیرم که دو روز پیش دوست شوهرم بهش فشار اورد وچرخشو شکست علی مرتضی همش چرخشو نشونم وابراز ناراحتی میکنه دلم براش کباب میشه که همین دلخوشیشو هم ازش گرفتن،توی ی اتاق با خونواده ی شوهرم که متشکل از پدر ومادرشوهرو2برادر شوهره مجردن زندگی میکنم که مشکلات خودشو داره،طوری که تنها بودن باشوهرم کلی دردسر داره برام و......... خلاصه خواهرخوبم من هستم واز همه مهم تر خدای بزرگ تو یه نی نی گل داری این لحظات هم مث دردای زایمان زودگذرن وروزی میرسه که میگی مگه من مشکلی هم دارم آرمین هرچه بزرگتر میشه عشقت بهش بیشتر میشه،شیطونیاش ،حرفاش وحتی خواسته هاش برات جذابیت خاص پیدا میکنه.. خدا برات حفظش کنه.
مامان علی مرتضی
12 مهر 91 23:41
خصوصی
راحله
3 آبان 91 12:59
وای که چقدر زایمان طبیعی وحشتناکه مرسی که اینقدر واضح توضیح دادی من 8 ماهه هستم و دیگه از زایمان طبیعی منصرف شدم ترجیح می دم سزاریان کنم
رعنا
3 دی 91 9:59
سلام من تازه وبتونو دیدم خیلی جالب بود فقط ای کاش یه کم از پسر گلتون بیشتر عکس بذارید.
از اینکه طبیعی زایمان کردین خیلی بهتون تبریک میگم زایمان طبیعی خیلی خیلی بهتر از سزارین و عوارض سزارین رو که خیلی هم زیاده نداره.
منم میخام مامان بشم شما که این مراحلو
گزروندید برا منم دعا کنید البته هنوز حاملم نیستنما تازه تصمیم گرفتم
طولانی شد ببخشید پسملتونو ببوسید


چشم حتما
مهسا(مامان هستی)
24 دی 91 0:47
واااااای عززییییییزم چقدر سخت بود اشک تو چشمام جمع شد مبااارکت باشه خیلییییی پسر گلی دارین ماشالااااااا
مهدیه
19 مرداد 92 16:29
سلام عزیزم
می تونم خاطره ی زایمانتون رو با نام و آدرس وبلاگتون تو وبلاگ مادرانه ثبت کنم؟
خوشحال میشم در صورت تمایل برام کامنت بذارین!


حتما عزیزم خوشحال میشم