آرمین جونی آرمین جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

❤ پسمل مامی ❤

آخرین ویزیت دکتر (اگه خدا بخواد)

دیروز بلاخره هشتم شد و من و آرمین کچمل رفتیم دکی ببینیم نتیجه ی اون همه پیاده روی و تاول های پام به کجا رسیده . که بعد از اون معاینه چندش مشخص شد خیلی پیشرفت داشتیم و سر پسملم بلاخره اومده تو لگن هم خوشحال شدم هم استرس گرفتم احساساتم باز قروقاطی شده نمیدونم چرا اینقدر ترسیدم. قبلش چون بلاتکیف بودم خیالم یکم راحت بود وخودمو زده بودم به اون راه ولی الان نه باید هر لحظه منتظر بهترین اتفاق زندگیم و بزرگترین ترس زندگیم(زایمان) باشم. خلاصه این که دکی سه تا امپول داد برای شل شدن دهانه رحم و گفت اخرین ویزیت هست مگر اینکه شما تا دو هفته دیگه تشریف نیاری . حالا باید همش منتظر باشم . راستی دوست جونا من از نینی سایت قطع دسترسی شدم کسی م...
9 مرداد 1391

تهدید

آرمین خان میایی بیرون یا نه پاهای ننت تاول زد از بس راه رفت خواهش میکنم مامان جون یکم همکاری کن ...
3 مرداد 1391

همچنان بلاتکلیف!

دیروز بعد از مدتها انتظار بلاخره رفتم دکتر (البته این مدتها انتظاری که میگم دو هفته بود واسه من یک سال گذشت) کلی استرس داشتم انگار دارم می رم زایمان کنم ! بعد ار سه ساعت تو نوبت نشستن رفتم داخل و دکتر تا کارتو نگاه کرد گفت معاینه لگن داری برو اماده شو قبل از من یه خانومه تو اون اتاق بود که هر چی گشتن دنبال صدای قلب بچه اش صدایی نمیومد اونو که دیدم استرسم بیشتر شد دکتر اومد و معاینه کرد (یکی از بزرگترین ترس های زندگیمو پشت سر گذاشتم ! حالا کاش چیز وحشتناکی هم بود که اینقدر ازش میترسیدم اصلا درد نداشت )ولی چه فایده  دیدم قیافه اش دو دله گفت خوبه ... بعید میدونم نتونی طبیعی زایمان کنی لباسامو پوشیدم سریع اومدم گفتم دکتر اگه زای...
1 مرداد 1391

چشم انتـــــــــــظار

باز دوباره این دو هفته تاخیر بهم ضد حال زد دیروز رفتیم دکی و بهش گفتم تکلیف منو روشن کن من ٣٧ هفته و یک روزم یا ٣٥هفته و یک روز دکی گفت اولین سونو دقیق تر هست و فهمیدم که داشتم خودمو گول میزدم و دو هفته عقب ترم هعیییییییی   صدای قلب شما مثل همیشه خوشمل و خوب بود وزن بنده ٨٣.٥ کیلو  فشارم هم خوب بود خدارو شکر و قرار شد دو هفته دیگه باز برم .سونو هم نداد گفت فعلا لازم نیست نمیدونم چرا این روزها داره دیــــــــــــــر میگذره تا هشت ماه مثل برق گذشتا اما از وقتی رقتم تو نه انگار روزا تکون نمیخورن . هلاکم واسه دیدنت مامان راستی دیروز رفتم اون لباس خال خالیا که خوشم اومده بودو بلاخره گرفتم و همش فکر میکنم توشون چه شک...
19 تير 1391

حال این روزهای من

احساساتم قروقاطی شده هم خوشحالم هم ناراحت هم استرس دارم هم بیخیالم نگرانی که دیگه هیچی ازش نگم بهتره .کلی فکرای عجیب و غریب دارم که به هرکی میگم میگه بعد از اینکه نینیت بیاد کلی به این فکرا میخندی ! از یه طرف روز شماری میکنم واسه دیدنت از یه طرف ترس دارم از زایمان از این که نتونم از پسش بر بیام  از اینکه من جدا میشی و هزاز تا اتفاق دیگه که تو ذهن خودم میسازم اووووه اگه بخوام همشو بگم میشه صد صفحه. تازه این حال روحیم بود حال جسمیم روز به روز بدتر میشه دیروز دیگه نشستم یه دل سیر گریه کردم بلند بلند آخه خوابیدن واسم سخت شده با این اضافه وزن و ورم پا وجیشششششششش مخصوصا شدم عین یه پیر زن غرغرووووو بیچاره بابایی چجوری تحمل میکنه م...
10 تير 1391

آخرین ماه انتظار ❤

.:آرمین جان تا این لحظه ، 8 ماه و 0 روز و 14 ساعت و 4 دقیقه و 45 ثانیه تو دل مامانشه :. واییییییییییییی خدا جونم همش یک ماه مونده تا اومدن آرمین جونم البته یه دوازده روزی اختلاف هست که اونم چیزی نیست دیگه همه چیز امادس خونه تکونی کردم وسایلاتم تکمیله فقط مونده اخر ماه برم خودمو خوشگل کنم دو ماه ارایشگاه نرفتم میترسم منو با بابایی اشتباه بگیری هفدهم نوبت دکتر داریم هجدهم هم سونو فکر کنم اخرین سونو باشه . دیگه اینکه پنج شنبه رفتم زایشگاه و با مامایی که قراره به دنیا بیارتت صحبت کردم و نوبت گرفتم قراره یکم مرداد برم  پیشش راستی مامان واسه خودت مردی شدی ماشالا پاهات زیر دنده هام اومده و یکمی اذیتم میکنه .پسمل...
3 تير 1391

آخرین روزهای هشت ماهگی

سختی هاش داره روز به روز بیشتر میشه ولی امید دیدنت بهم انرژی میده و همه رو تحمل میکنم سنگینیم ده برابر شده مخصوصا شبا وقتی از خواب پا میشم برم جیشولی کنم وای انگار که زیر پاهام بادبادک گذاشتن و خودمم شدم دویست کیلو ! گاهی یه دردهای خفیفی هم دارم که یک ثانیه بیشتر طول نمیکشه ولی وااااااااااااای که نفسمو بند میاره بعضی وقتا ته دلم خالی میشه میگم من چجوری پس میخوام درد زایمان تحمل کنم؟! سعی میکنم بهش فکر نکنم و خودمو بزنم به بیخیالی ولی بازم میاد تو ذهنم میترسم اعتماد به نفسمو از دست دادم از بس خپل شدم و گردحوصله ندارم به خودم برسم ...بیچاره بابایی چجوری نمیترسه از این قیافه خودم که تو اینه نگاه میکنم میترسم خوشحال بود...
30 خرداد 1391

سیسمونی و اتاق آرمین گلی

مامان جونم بلاخره اتاقت کامل شد مونده یه مینی واش که ایشالا اونم به زودی میگیرم عکسها تو ادامه مطلب هست لباسها   فلاسک ،ظرف شیر خشک ،سرنگ داروخوری، دندونی، پستونک، قاشق چنگال، شیشه شیر، تب سنج ،سر شیشه ظرف غذا و قابلمه لوازم بهداشتی بالش، زیر اندازها ،تاب شورتی ،پتو ،ابر وان تاب شورتی ،روروک ، کریر ، ساک لوازم  ،قنداق فرنگی وان حمام  ،تشت ،صندلی جیش ،سطل زباله ،سبد لباس ،اویز لباس      ...
29 خرداد 1391

اولین دیدار

سلام لب قلوه ای من  مامی جون چند روز نتم قطع بود نتونستم بیام واست بنویسم بلاخره بعد این همه وقت من تونستم یه کوچولو شما رو ببینم دوشنبه بود که شیکمم داشت از درد میترکید و من کلییییییی نگرانت بودم اومدم برم یش دکترم که نبود و تصمیم گرفتم برم سونو البته نه سونویی که همیشه میریم چون اونجا باید یک ماه قبل نوبت بگیریم رفتیم یه جا دیگه با کلی استرس  همه چیزو چک کرد نرمال بود فقط میخواستی من ببینمت شیطونم  منم هر چی چشامو ریز و درشت کردم که ببینمت چیزی ندیدم تا این که خود دکتر بهم گفت پای نینیتو ببین و زوم کرد نگاه کردم دیدم واییییییییییییییی یه پای کوچولو و یه شصت ناز دکتر میگفت انگار داره گاز میده اون یکی پاتو هم نش...
27 خرداد 1391