آرمین جونی آرمین جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

❤ پسمل مامی ❤

یه مامان بی تجربه و تنها

وای که چقدر این روزها سخته سخت تر از ویار سخت تر از سنگینیها سخت تر از زایمان! نمیدونم به کدوم کارم برسم به تو به خونه به غذا به بخیه های باز شدم خدایا تو میدونی چی میکشم فقط نمیدنم چجوری شیرت بدم چجوری پاتو بشورم چجوری عوضت کنم چجوری اروغتو بگیرم نمیدونم با دل دردات چیکار کنم نمیدونم اسهالی یا نه حالت خوبه یا نه اخهاینقدر زور میزنی که کبود میشی قطره هم روت تاثیری نداره بیچاره بابایی خیلی کمک میکنه بهم ولی اونم بیتجربه هست خدایا خودت این روزهای سخت رو تموم کن خودت نگهدار پسرم باش بریدم دیگه
3 شهريور 1391

این روزها

افسردگی از پا در اوردتم ... تو این چهارده روز شاید شش ساعت خوابیدم چقدر ذوق و شوق داشم انگار اصلا من اون ادم نیستم زندگیم شده گریه دست تنهایی یه طرف و بی تجربگی یه طرف عطش و ضعف عجیب غریبم یه طرف وقت اینکه برم دستشویی هم ندارم  نمیدونم چرا من باید اینجوری شم ؟! چرا بقیه که زایمان میکنن اینقدر شادن دوستان نظرای همتونو میخونم اما وقت جواب دادن ندارم شرمنده لطفا برام دعا کنید ...
2 شهريور 1391

زایمان شیرین ترین سختی دنیا !

پنجشبه صبح دیگه تصمیممو گرفتم و راضی به امپول فشار شدم البته بعد از یه صحبت یک و نیم ساعته با یکی از دوستام که بلاخره موفق شد منو راضی کنه اونشب تا صبح خواب به چشمام نیومد ساعت ئنج و نیم صبح خوابیدم هشت بیدار شدم وسایلمو جمع کردم و راه افتادیم تصمیم داشتم هیچکیو خبر دار نکنم و سوپرایزشون کنیم بعد از دنیا اومدنت موقع رفتن بابایی میخواست ازم عکس بگیره به زور جلوی بغضمو گرفتم ولی تو عکس معلومه اشک تو چشام جمع شده خلاصه راه افتادیم رفتیم و زنگ بلوک زایشگاه رو زدم و گفتم مریض خانوم خدادادیم یکم منتطر شدم تا اینکه اومد و دوباره اون معاینه چندش رو انجام داد و گفت دهانه رحم سه سانت بازه اما لگنت از یه قسمت محدود هست .دنیا رو سرم خراب شد ئس چرا ا...
29 مرداد 1391

آرمین خان بلاخره اومد!

پسمل گل من نوزدهم ساعت پنج دقیقه به چهار دنیا اومد ! زایمانم وحشتناک بود ولی خدا رو شکر هر دو سالمیم به زودی میام واستون خاطره زایمانمو تعریف میکنم  مرسی از همه دوستایی که تبریک گفتید. اینم عکس پسمل جونی ...
28 مرداد 1391

سونوگرافی

از دیشب تکون نخوردی تا امروز عصر دیگه نشستم یه دل سیر گریه کردم  دلم نمیخواست نه برم دکتر نه ماما حالم دیگه بهم میخوره از همه تصمیم گرفتم برم سونو زنگ زدم ساعت سه و نیم گفت همین الان بیا خوشحال شدم  بابایی اومد دنبالمون   دکتر سونو قبلی رو که دید گفت بچه جا خوش کرده ! از تاریخ رد شده من دراز کشیدم و دوباره چشمم به اون مانیتور بود و هیچی حالیم نمیشد طبق معمول . همش نگران بودم که چی میخواد بگه و ترسیده بودم تا اینکه دکتر میگفت و منشی تایپ میکرد سن: ٤١ هفته و پنج روز وضعیت :سفالیک وزن :٤٢٠٠ تاریخ زایمان :١٠ مرداد!!! ضربان قلب :١٣٠ و نرمال مایع دورت هم پایینترین حد نرمال بود یعنی یه کوچولو کم شده ...
17 مرداد 1391

بازم منتظر

اینقدر خوشگل داری سکسه میکنی الان که شک دارم حالا حالاها بخوای بیایی! روغن کرچک هم راضیت نکرد به اومدن دیگه غر نمیزنم هروقت خواستی بیا ...
14 مرداد 1391

باز مامی رو سر کار گذاشتی :(

هیچ خبری نیست! مامان کی میخواهی بیایی بیرون همه منتظرن دیشب همه فکر کردن میایی خودمم همه کارارو کردم اماده اماده بودم ولی خبری نشد ! امروز فقط تلفن جواب دادم و گفتم که نیومدی بابایی که کچلم کرد از بس گفت چرا نیومد امروز باز زنگ زدم به ماما تعجب کرد وقتی بهش گفتم درد ندارم گفت روغن کرچک بخور اگه دردات شروع نشد بیا واسه القای درد مصنوعی کپسول کرچک خوردم هنوز هیچ خبری نیست واقعا نمیدونم چیکار کنم! ...
14 مرداد 1391

شاید آخرین نوشته قبل از دنیا اومدنت!

ممکنه این اخرین باری باشه که تو دلمی و دارم برات مینویسم   امشب رفتم زایشگاه و معاینه شدم دو سانت دهانه رحمم باز شده بود و خود ماما هم یکم تحریکش کرد و گفت ممکنه امشب دردات شروع بشه. مامانی راستشو بخوایی ترسیدم از اون جیغ هایی که اونجا شنیدم استرس دارم نمیدوم من توانایی اینکارو دارم یا نه هزارتافکر تو سرم میره و میاد...مامانی نمیدونم چی میشه هزار تا اتفاق ممکنه بیوفته ...اینو بدون همیشه عاشقت بودم وهستم همینطور بابایت به خاطرت هر کاری میکنه همیشه قدرشو بدون باید برم به کارام برسم یه کوچولو هم درد دارم مامانی قول بده قوی باشی عزیزمم دوستت دارم دوست جونا برامون دعا کنید .ممکنه یه مدت نتونم بیام چون خونه خودم نیستم تا نت گی...
13 مرداد 1391

یه مامان خسته، یه پسمل شیطون

سلام گل مامان. داشتم برای بار شونصدم خونه تکونی میکردم واسه اومدنت که خسته شدم گفتم بیام بشینم یکم باهات حرف بزنم . چطوری جوجه ی من ؟ دیروز مامانو نصف عمر کردی از وقتی بیدار شدم تکون نخوردی تا ساعت پنج و نیم دیگه داشتم کلافه میشدم همه روش ها رو استفاده کردم بازم هیچ .شیکممو با روغن چرب کردم همیشه خوشت میومد زود تکون میخوردی ولی بازم خبری نشد تا اینکه زنگ زدم به مامایی که قرار هست به دنیا بیارتت گفتم چیکار کنم ؟ گفت چند تا ابمیوه شیرین بخور و دراز بکش به پهلو چپ تا نیم ساعت دیگه اگه تکون نخورد بیا بیمارستان نوار قلب بگیریم ازش داشتم سکته میکردم هزار و یک فکر اومد و رفت تو کلم که یهو بابا زنگ زد بای بریم امپولتو بزنیم منم هیچی نگفتم به...
10 مرداد 1391